دیده بگشا،
کو دل که دهد گوش به آوای خدا
نقل است که پیر مردی خارکن با پشتهای خار از دهی میگذشت. در میدانگاهی ده، بالای بام یکی از خانهها دخترکی به این سو و آن سو میدوید که ناگهان پایش سر خورد و از بلندی سقوط کرد. پیرمرد خارکن که ناظر این واقعه بود، در دم دستهایش را به آسمان بلند کرد و فریاد زد:
"خداوندا حفظش کن."
که در جا دخترک مابین زمین و هوا معلق ماند تا مادرش و همسایگان او را گرفتند.
روستائیان که در میدانگاه بودند و از ابتدا هم سقوط دخترک و هم دعای پیرمرد و کرامت نفس گرم او را میدیدند، با فریاد شادمانی و دعا و صلوات گرد او حلقه زدند و هر یک با تصور اینکه به خضر نبی(ع) یا معصومی از اولیای خدا برخوردهاند، دست تمنا و حاجت خود را به سوی وی دراز کرده و با لمس وی به نیت تبرک اشک شادمانی و حیرت میریختند!
پیر خارکن که چنین دید، فریاد زد: شرم کنید جماعت، مگر من پیغمبرم که چنین میکنید؟!
مردم فریاد زدند: اگر پیغمبر هم نباشی از اولیای خداوندی؛ چراکه ما همگی معجزه و کرامت تو را دیدیم!
پیرمرد جمعیت را از خود دور کرد و گفت: من هم ولایتی شما هستم، نامم فلان و اصل و نسبم فلان است و در همین ده پایین ساکنم. هزار بار مرا دیده اید ـ هفتاد سال است این راه را میآیم و میروم.
سپس عدهای از اهالی را به نام صدا کرد و آمدند و بر صدق گفتهاش گواهی دادند. جماعت، متحیر و ناباورانه به وی نگاه میکردند تا اینکه یکی از همان آشنایان پرسید: ما که تو را می شناسیم و صداقتت را گواهی کردیم، ولی ما نیز نمیدانیم تو که پیر خارکن هستی چگونه چنین کرامتی به انجام رساندی؟!
پیرمرد سری تکان داد و گفت: کدام کرامت؟! درخواستی بود که دوستی از دوست خود کرد ـ او هم پذیرفت و اجابت کرد.
پیری دیگر جلو آمد و گفت: ای مرد خدا، ما هم اهل ایمانیم، اما چنین اجابتی را هیچگاه ندیده و نشنیده بودیم.
پیر خارکن اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: هشتاد و اندی از عمرم طی شده، از زمانی که خود را شناختم هرچه او نهی کرده بود، انجام ندادم و هرچه او امر کرده بود، گردن نهادم. عمری بندگیش را کردم و هرچه خواست اجابت کردم او نیز خواست مرا اجابت کرد... این گفت و برفت!
دیده بگشا!
آوای خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آوای خدا!